رمان تهیونگ و ات
### **پارت چهارم**
**ویو تهیونگ**
میخواستم بهش بگم، تمام اون کلماتی که ماهها توی دلم جمع شده بود. میخواستم بگم که چقدر دوستش دارم، چقدر از لحظهای که اون مرد مست به ما حمله کرد، فهمیدم که تنها آرزوم حفاظت از اونه. دست ات رو آروم توی دستم فشار دادم.
«ات... من...»
همون لحظه، صدای زنگ موبایل ات، حرفم رو قطع کرد. گوشیش رو از کیفش درآورد و با دیدن اسم روی صفحه، نفس عمیقی کشید.
«مامانمه. باید جواب بدم.»
سری تکون دادم و منتظر شدم. ات گوشی رو جلوی گوشش گرفت و گفت: «سلام مامان... آره، خوبم... توی راهم... نه بابا، تهیونگ همراهمه... باشه، خداحافظ.»
گوشی رو قطع کرد و توی کیفش گذاشت. من رو نگاه کرد و با لبخندی که سعی میکرد ناراحتیاش رو مخفی کنه، گفت: «خب، داشتی چی میگفتی؟»
تمام اون لحظه جادویی از بین رفته بود. دیگه نمیتونستم به اون سادگی حرفم رو بزنم. حس میکردم که باید زمان مناسبتری رو پیدا کنم. دستش رو رها کردم و به سمت جلو نگاه کردم.
«هیچی... مهم نیست. فقط خواستم بگم که دیگه دیر شده، میخوام برسونمت خونه.»
**ویو ات**
وقتی تهیونگ اون حرف رو زد، دنیا روی سرم خراب شد. تمام اون عشقی که توی چشمهاش دیدم، تمام اون لحظاتی که حس میکردم اون هم عاشقم شده، با این جمله مثل یه حباب ترکید. من احمق بودم که فکر میکردم اون هم نسبت به من حسی داره. تمام راهرو سکوت بود. صدای ضبط ماشین تنها چیزی بود که شنیده میشد.
جلوی در خونهمون، ماشین رو نگه داشت. قلبم از شدت غم فشرده میشد. چرا اون لحظه حرفش رو نزد؟ چرا؟
«ممنونم تهیونگ، بابت همه چی.»
«خواهش میکنم ات، مراقب خودت باش.»
از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه به عقب نگاه کنم، به سمت در خونه رفتم. اشک توی چشمهام جمع شده بود. کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. به دیوار تکیه دادم و اجازه دادم اشکهام روی گونههام سرازیر بشن. چرا اینقدر احمق بودم؟
**ویو تهیونگ**
دیدم که اشک توی چشمهای ات جمع شده. اون ناراحت بود، و من مقصر بودم. دلم میخواست پیاده بشم، بغلش کنم و بهش بگم که چقدر دوستش دارم. اما نمیتونستم. تمام مافیا بودنم بهم میگفت که این کار رو نکنم. باید اول از امنیتش مطمئن میشدم. اگر بهش میگفتم دوستش دارم، زندگیاش رو به خطر میانداختم. مردی مثل من، زندگی آروم و سادهای نداشت و اون دختر باید در آرامش زندگی میکرد.
ماشین رو روشن کردم و از اونجا دور شدم. در حالی که از آینه به خونهاش نگاه میکردم، با خودم گفتم: «تا وقتی که بتونم ازت محافظت کنم، این عشق رو توی دلم نگه میدارم، حتی اگر به قیمت ناراحتیت باشه. چون تو برای من از هر چیزی مهمتری.»
---
**ادامه دارد...
**ویو تهیونگ**
میخواستم بهش بگم، تمام اون کلماتی که ماهها توی دلم جمع شده بود. میخواستم بگم که چقدر دوستش دارم، چقدر از لحظهای که اون مرد مست به ما حمله کرد، فهمیدم که تنها آرزوم حفاظت از اونه. دست ات رو آروم توی دستم فشار دادم.
«ات... من...»
همون لحظه، صدای زنگ موبایل ات، حرفم رو قطع کرد. گوشیش رو از کیفش درآورد و با دیدن اسم روی صفحه، نفس عمیقی کشید.
«مامانمه. باید جواب بدم.»
سری تکون دادم و منتظر شدم. ات گوشی رو جلوی گوشش گرفت و گفت: «سلام مامان... آره، خوبم... توی راهم... نه بابا، تهیونگ همراهمه... باشه، خداحافظ.»
گوشی رو قطع کرد و توی کیفش گذاشت. من رو نگاه کرد و با لبخندی که سعی میکرد ناراحتیاش رو مخفی کنه، گفت: «خب، داشتی چی میگفتی؟»
تمام اون لحظه جادویی از بین رفته بود. دیگه نمیتونستم به اون سادگی حرفم رو بزنم. حس میکردم که باید زمان مناسبتری رو پیدا کنم. دستش رو رها کردم و به سمت جلو نگاه کردم.
«هیچی... مهم نیست. فقط خواستم بگم که دیگه دیر شده، میخوام برسونمت خونه.»
**ویو ات**
وقتی تهیونگ اون حرف رو زد، دنیا روی سرم خراب شد. تمام اون عشقی که توی چشمهاش دیدم، تمام اون لحظاتی که حس میکردم اون هم عاشقم شده، با این جمله مثل یه حباب ترکید. من احمق بودم که فکر میکردم اون هم نسبت به من حسی داره. تمام راهرو سکوت بود. صدای ضبط ماشین تنها چیزی بود که شنیده میشد.
جلوی در خونهمون، ماشین رو نگه داشت. قلبم از شدت غم فشرده میشد. چرا اون لحظه حرفش رو نزد؟ چرا؟
«ممنونم تهیونگ، بابت همه چی.»
«خواهش میکنم ات، مراقب خودت باش.»
از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه به عقب نگاه کنم، به سمت در خونه رفتم. اشک توی چشمهام جمع شده بود. کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. به دیوار تکیه دادم و اجازه دادم اشکهام روی گونههام سرازیر بشن. چرا اینقدر احمق بودم؟
**ویو تهیونگ**
دیدم که اشک توی چشمهای ات جمع شده. اون ناراحت بود، و من مقصر بودم. دلم میخواست پیاده بشم، بغلش کنم و بهش بگم که چقدر دوستش دارم. اما نمیتونستم. تمام مافیا بودنم بهم میگفت که این کار رو نکنم. باید اول از امنیتش مطمئن میشدم. اگر بهش میگفتم دوستش دارم، زندگیاش رو به خطر میانداختم. مردی مثل من، زندگی آروم و سادهای نداشت و اون دختر باید در آرامش زندگی میکرد.
ماشین رو روشن کردم و از اونجا دور شدم. در حالی که از آینه به خونهاش نگاه میکردم، با خودم گفتم: «تا وقتی که بتونم ازت محافظت کنم، این عشق رو توی دلم نگه میدارم، حتی اگر به قیمت ناراحتیت باشه. چون تو برای من از هر چیزی مهمتری.»
---
**ادامه دارد...
- ۳.۱k
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط